پارت ۱۰۲
جونگکوک وقتی دید ات دمنوشو تا آخر سر کشید، لیوانو از دستش گرفت و گذاشت روی میز. کمکش کرد آروم دراز بکشه و بعد یه پتو انداخت روش. کنترل تلویزیونو برداشت و یه شبکهی آروم و بیسروصدا روشن کرد، شاید حواس ات پرت بشه. خودش خواست بره سمت آشپزخونه که صدای ضعیف ات رو شنید:
– «جونگکوکا…»
ایستاد و سرشو برگردوند. ات با چشمهای نیمهبسته و صدای گرفته گفت:
– «دوباره شکمم… ماساژ بده.»
جونگکوک برگشت، پشت سر ات دراز کشید. دستشو از زیر لباس بلند ات رد کرد و خیلی آروم شروع کرد به ماساژ دادن شکمش. حرکت دستهاش منظم و مطمئن بود، درست مثل ضربان قلبی که میخواست به ات آرامش بده.
چند دقیقه گذشت. نفسهای ات سنگینتر شد و نگاهش خمار. وقتی حس کرد دیگه کافیه، به آرامی برگشت سمت جونگکوک و خودش رو تو بغلش جا داد، انگار میخواست قایم بشه از همهچیز جز اون. جونگکوک بیصدا دستاشو دورش حلقه کرد و گذاشت راحت بخوابه.
نیم ساعت بعد، خواب ات عمیقتر شده بود. جونگکوک با نگاهش خیره مونده بود به چهرهی خستهی اون. آه کوتاهی کشید و با احتیاط بالشو برداشت، جاش گذاشت تو بغل ات تا جای خالیش حس نشه. آروم از کنارش بلند شد و به سمت در رفت.
زنگ خونه ناگهان به صدا درآمد. جونگکوک سریع رفت و درو باز کرد. جونگسو با لبخند وارد شد اما هنوز درست داخل نشده بود که جونگکوک با اشارهی دست جلوشو گرفت:
– «هیششش… خوابه ات.»
جونگسو ابروهاشو بالا انداخت:
– «این موقع روز؟!»
جونگکوک آهسته درو بست و جونگسو رو تا آشپزخونه برد. نشست روبهروش و با صدای پایین گفت:
– «نخوابیده بود از دیشب. تازه یک ساعته خوابش برده.»
جونگسو با نگرانی پرسید:
– «چرا؟ چی شده؟»
جونگکوک دستشو روی پیشونیش گذاشت و با صدای خفه گفت:
– «یه لحظه صدای گریشو شنیدم… ریدم تو خودم. رفتم کنارش، گفت شکمش درد میکنه. از اون موقع کنارشم. ولی… نمیدونم چرا گریه کرده بود.»
جونگسو ساکت موند، فقط با نگرانی به جونگکوک نگاه کرد.
– «جونگکوکا…»
ایستاد و سرشو برگردوند. ات با چشمهای نیمهبسته و صدای گرفته گفت:
– «دوباره شکمم… ماساژ بده.»
جونگکوک برگشت، پشت سر ات دراز کشید. دستشو از زیر لباس بلند ات رد کرد و خیلی آروم شروع کرد به ماساژ دادن شکمش. حرکت دستهاش منظم و مطمئن بود، درست مثل ضربان قلبی که میخواست به ات آرامش بده.
چند دقیقه گذشت. نفسهای ات سنگینتر شد و نگاهش خمار. وقتی حس کرد دیگه کافیه، به آرامی برگشت سمت جونگکوک و خودش رو تو بغلش جا داد، انگار میخواست قایم بشه از همهچیز جز اون. جونگکوک بیصدا دستاشو دورش حلقه کرد و گذاشت راحت بخوابه.
نیم ساعت بعد، خواب ات عمیقتر شده بود. جونگکوک با نگاهش خیره مونده بود به چهرهی خستهی اون. آه کوتاهی کشید و با احتیاط بالشو برداشت، جاش گذاشت تو بغل ات تا جای خالیش حس نشه. آروم از کنارش بلند شد و به سمت در رفت.
زنگ خونه ناگهان به صدا درآمد. جونگکوک سریع رفت و درو باز کرد. جونگسو با لبخند وارد شد اما هنوز درست داخل نشده بود که جونگکوک با اشارهی دست جلوشو گرفت:
– «هیششش… خوابه ات.»
جونگسو ابروهاشو بالا انداخت:
– «این موقع روز؟!»
جونگکوک آهسته درو بست و جونگسو رو تا آشپزخونه برد. نشست روبهروش و با صدای پایین گفت:
– «نخوابیده بود از دیشب. تازه یک ساعته خوابش برده.»
جونگسو با نگرانی پرسید:
– «چرا؟ چی شده؟»
جونگکوک دستشو روی پیشونیش گذاشت و با صدای خفه گفت:
– «یه لحظه صدای گریشو شنیدم… ریدم تو خودم. رفتم کنارش، گفت شکمش درد میکنه. از اون موقع کنارشم. ولی… نمیدونم چرا گریه کرده بود.»
جونگسو ساکت موند، فقط با نگرانی به جونگکوک نگاه کرد.
- ۴.۲k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط